loading...

کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

بازدید : 1
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1404 زمان : 0:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کنعان

به‌خاطر شب‌های سرد و پرستارهٔ اسفند، آسمان سرمه‌ای رنگ، ابرهای سرمه‌ای رنگ، کوه‌های سرمه‌ای رنگ.
*
- پیدا کن خودت رو. اینجا فقط تویی با خودت.
*
به‌خاطر نارنجی مذاب غروب، سایهٔ گرم طلایی که آغوش شد برای جاده و دشت، تلألو نور بر شیشه‌ها، دیوارها، برگ‌های ظریف و تازهٔ درخت‌.
*
- کجا برم که کوه‌ها رو بهتر ببینم؟

- باید سمت کوه‌ها نری.
*
به‌خاطر جوانی‌ام، «به سمندِ شتاب».
*
- یک عمر تو می‌مونی و همین دو کف دست عرق کرده.
*
به‌خاطر شُرّهٔ باران روی صورتم.
*
- نگو حوصله‌ ندارم، بگو اشتیاقی ندارم.
*
به‌خاطر گم شدن در پیچاپیچ تاریک جادهٔ مهجور، و بعد پیدا شدن. به خاطر خنده‌های بعد از گریه.
*
- این‌ها وهمه. شبیه سایه‌ای که از پشت سرت رد می‌شه.
*
به‌خاطر «مامان دستتو بده گرم کنم.»
*
- ولی من دارم می‌بینمت. خیلی هم دقیق.
*

به‌خاطر بوییدن شکوفه‌ها و نوازش جوانه‌ها، آرزوی نوشیدن سبزینه‌ها و جاری شدن بهار در رگ‌هایم.
به‌خاطر شش دفتر مثنوی در قطع جیبی.

برچسب ها
بازدید : 6
پنجشنبه 22 اسفند 1403 زمان : 13:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کنعان

سنج و دمام. مسجد شنبدی. سینه‌زنی. «حسینا». که تمام بدنش با دمام یکی شده و با شور پیچ و تاب می‌خورد. عرق که سُر می‌خورد روی صورت رنگ پریده‌اش. پیرهن مشکی که تنش را تنگ در بر گرفته و بند چرمی‌دمام، آستین‌های تا خورده تا زیر آرنج، شلوار مشکی، شال سفید سفید که دور کمر بسته، گردن تمیز و موی تازه اصلاح شده‌‌اش، جدیتش، فرو رفتنش در جذبهٔ آیینی که عاشقانه با آن همراه است. تمام آن سه ساعتی که حرکات را بدون سستی، با توجّه و دقت، با تمام روح و جان ادا می‌کند.

«قطعات و تعمیرات لیفتراک»

کیک یزدی و شیرکاکائو گرم

حلقه متصل دور یک وجود متحد. سی مرغ.

*

گم شدن و غریبگی توی شهر، و بچه‌ها که ته کوچه بازی می‌کردند،‌ و دختربچه‌ها که توی مسجد کنار خودشان جایم دادند. «تعلق داشتن».

*

حلیم نذری.

*

بازدید : 5
پنجشنبه 22 اسفند 1403 زمان : 13:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کنعان

باد و باران، آن لشِ خاکستری سنگین را از سر شهر برمی‌دارند. صبح از تراس تالار آینه، تهران را می‌‌بلعم. آبیِ آبیِ آبیْ-آسمان، سفید و کمی‌خاکستری-ابر، سبز، زرد، نارنجی-درخت. ماشین‌های جاری بر پل صدر، به‌جای رود. سایه‌های بزرگ، روی دامنِ کوه پاورچین می‌روند. بوی قهوه،‌ همهمهٔ جمعیت،‌ خنکای هوا. عجیب است انگار هنوز نفس می‌کشم! وجودِ خسته‌ام را می‌کِشم به پوستهٔ سخت زندگی، به‌ زحمت امّا چیزی حس می‌کنم. انگار با انگشت‌های کرخت از سرما، ته کیفت بگردی دنبال کلید. عزیزم تو باید بوسه‌های داغت را برایم نگه داری تا از مردن برگردم. خواب دیدم که روی محل کارم موشک می‌اندازند. کابوس‌ها مهربانند. لحظه‌ای که می‌ترسی، تمام می‌شوند. بیدارم. باباجون را صدا می‌کنم. سر کم مویش را نوازش می‌کنم. نمی‌تواند چشم‌هایش را باز کند. فقط وقتی بهش می‌گویم یاسی‌ام، دو قطره‌ اشک بزرگ سُر می‌خورد روی گونهٔ تکیده‌اش. بیدارم. روی صفحهٔ موبایل، پسربچه‌ای نشید می‌خوانَد. گرمِ آهنگ صدایش که می‌شوم ناگاه انفجاری تمام صحنه را برمی‌چیند. بیدارم. از کجا باید آخرین دیدار را تشخیص بدهی؟ مریم خانم چهارزانو وسط تخت بیمارستان نشسته و همان چادری را دور خودش پیچیده که نوزاد چند روزه‌ام روی شانه‌اش به خواب می‌رفت. سرطان، حنجره‌ را بُرده. نمی‌تواند حرف بزند. عکس‌های تولّد چهار سالگی را نشانش می‌دهم. چشم‌های بی‌رمقش برق می‌زند. اشاره می‌کند به لب‌ها و گونه‌های گُل‌انداختهٔ بچه و بعد به من. شبیه منه؟ با لبخند سر تکان می‌دهد. عزیزم تو باید آغوشت را که مثل مرگ وفادار است برایم نگه داری تا برگردم. بیدارم. سر چهارراه، می‌زنم کنار. کالسکه را از صندوق عقب بیرون می‌آورم و می‌دهم به زن دستفروشی که سوّمین بچه‌اش را حامله است. صبح‌ها پشت چراغ قرمزی که تا ظهر طول می‌کشد به آرزوهایش گوش داده‌ام. چیزهای ریز و درشتی که با شادی برایشان نقشه می‌کشد. به جسد زندگی که روی دست‌هام باد کرده نگاه می‌کنم. کاش می‌شد همه را به او ببخشم. بیدارم. از کِی دیگر زورم به ‌اشک‌ها نرسید؟ فرصت نمی‌کنم جزوه و لپ‌تاپ را بردارم و بعد گریه کنم. زیر نگاه‌های سنگین علما و فضلا، از سالن مطالعه می‌زنم بیرون و می‌بینم که شب شده. خیلی وقت است که شب شده. عزیزم تو باید صبر کنی، خیلی صبر کنی تا از مُردنم برگردم.

برچسب ها
بازدید : 6
دوشنبه 21 بهمن 1403 زمان : 17:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کنعان

وقتی رسیدم، باباجون رفته بود. در اتاقش را بسته بودند و خانه به سرعت سیاه‌پوش شده بود.

- وحشتناک بود. میندازنت توی کیسه و می‌برنت.

خوش‌اقبال بودم که ندیدم.

*

مگر نه اینکه منتظر بودیم؟ پس چرا توان ایستادن، حرف زدن، نفس کشیدن نداشتم؟ از سرما می‌لرزیدم و آغوش و صورت پری گرم بود، صورتم را چندباره بوسید و اشک‌هاش با اشک‌هایم مخلوط شد.

*

این خاصیت سوگ بود که زمان منجمد می‌شد، هر دقیقه‌اش پیکار بی‌حاصلی با رنج. مامان‌جون آخر شب یک لیوان آب آورد و گذاشت روی میز. شانزده بار سورهٔ مُلک خوانده بود و بیست و چهارتای باقی‌مانده را سپرد به ما. از مصی که حرفه‌ای بود پرسیدم چطور باید به آب فوت کنی؟ نگاهش را از روی قرآن برداشت و توی هوا فوت کرد. در مواجهه با مرگ، ناگهان حیات چگالی غریبی پیدا کرده بود. آب، جان داشت و کلمه‌ها جان داشتند و نفس‌ها جان داشتند.

*

- تو بلدی از چیزی که اذیتت می‌کنه، خیلی اذیتت می‌کنه، حرفی نزنی، حتی با خودت. آدم می‌تونه زنده باشه و توی کیسه باشه، دستش از زندگی کوتاه باشه. از این نمی‌ترسی؟

*

ده صبح، جنازه هنوز نرسیده بود. «بابا هیچ‌وقت دیر نمی‌رسید». کفش‌ها کوه شده بود و جمعیت بین دیوارها جا نمی‌شد. زیارت عاشورا خواندند، دعا کردند، خاطره گفتند، بعد از کوچه بانگ لااله‌الّاالله برخاست و باباجون داخل یک تابوت چوبی وارد خانه‌اش شد. روی شانه‌ها دور خانه‌ گشت، برایش اسفند دود کردند و مؤذّن‌زاده اذان محبوبش را خواند. من نمی‌توانستم کنارش بنشینم و خداحافظی کنم. روی زمین نمی‌دیدمش. مثل سحرهای ماه مبارک، رفته بود ایستاده بود روی ایوان و اذان می‌گفت، دست راستش کنار گوش و سرش رو به آسمان، شبیه بلبل عاشق در بهار.

*

صلات ظهر، گوشهٔ باغ طوطی،‌ باباجون را کفن‌پوش گذاشتند ته یک گودال عمیق. «لا تخف، لا تحزن». رفیقش خم شد، سر فرو برد در قبر و صدا زد «حاج مصطفی، نترسیا!». خاک و گِل به هم چسبیده و سیمان را ریختند روی تنم، سنگ‌ها را مرتب چیدند، یک پارچهٔ ترمه پهن کردند و رفتند.

*

«عاشقا کمتر ز پروانه نه‌ای»... نیمه‌شب، پلک‌های دردناکم را بستم و برای چندمین بار به صدای آرام جاناتان گوش دادم که برای تسلّا غزل می‌خواند. بی‌زبان شده بودم و تسلّا گرفتن و تسلّا دادن، محتاج کلمه بود.

*

در آن سوی روشنایی، خیال می‌کنم که یک روز دوباره می‌بینمت باباجون. نگاهت شفّاف و سرزنده است، مثل قدیم که می‌بردی‌ام به حیاط و اطلسی‌هایی را که کاشته بودی نشانم می‌دادی. پیانو جواد معروفی و آواز مرضیه گوش می‌کنیم. برایم حرف می‌زنی از مسجد علی‌ بن‌ الحسین، عاشق شدنت، پارک پلنتن اون بلومن، سفر حج، نذر شله‌زرد تاسوعا،... همه‌کَس را می‌شناسی و همه‌چیز را به‌خاطر می‌‌آوری.

بازدید : 7
دوشنبه 21 بهمن 1403 زمان : 17:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کنعان

تهران، گیر افتادن در عشق بدفرجام، تحلیل رفتن به مرگ تدریجی است. چنگالش را دور گلویم می‌فشرد، از سردرد گیجم می‌کند، تا دیگر نتوانم دست کم به رؤیا، راه‌های خروج را تخیّل کنم.

*
خودم را عادت می‌دهم به کورمال پیش رفتن، بی‌ نگاهی به پیش و پس. گوشه‌های محبوبم را در کتابخانه پیدا می‌کنم. زیر آن پنجره وقتی نور غروب، اریب روی میز پهن می‌شود. و فرورفتگی دیوار، نزدیک آبنما، که در سایه بنشینم و چای بنوشم. می‌خوانم، پیوسته و با ولع. تا رسیدنِ تاریکی؛ درست همان وقت که کلمه‌ها از دستگیری‌ام عاجزند.

*
بعد از چند هفته، سفر هنوز و به هیچ طریقی «از من باز نمی‌گردد». از مهرآباد تا خانه گریه کردم و بعد صدف‌های کوچک را چیدم جلو آینه که خیال را زنده نگه دارم. د‌ل‌خوشم که شب‌ها عکس‌های تازه از غروب دریا تماشا کنم. با صدای موج‌ها به خواب می‌روم امّا دود ته حنجره‌ام، لای موهایم، وسط قلبم خانه کرده است.

*
صبح روز تولّدم با عجله آماده می‌شوم برای جلسات پیوسته تا شب. بین تبریک‌های خنک بانک‌ها و برندها، از فلان مجموعهٔ آبی در بابلسر یک جلسه هدیه می‌گیرم. روی نقشه نگاه می‌کنم، باید ذهنم را به‌ مسافتِ دویست و بیست و یک کیلومترِ پُرترافیک پرواز بدهم. به آن عصر مه‌آلود فکر می‌کنم که بعد از ماساژ، در تاریکی دراز کشیدم به پشت، با بدن آغشته به روغن و لَخت، بی‌ ارادهٔ برخاستن. آن زن که چهره‌اش را ندیدم، با کف دو دستِ گرمش آهسته پلک‌هایم را بست و بسته نگه داشت. در سیاهی فرو رفتم و ساکن شدم. انگار گفته باشد آرام بگیر، تو دیگر مرده‌ای.

*
لای کاغذها و کتاب‌ها چه می‌کنی؟ تو دیگر به‌قدر کافی زیسته‌‌ای و به‌قدر کافی مرده‌ای و حسرتی نداری. تو حسرت‌هایت را ریخته‌ای توی دریا. تو می‌دانی چطور سقوط کنی تا عمق جهنّم و برگردی. تو سر ظهر بر ساحل داغ جنوب خوابیده‌ای و فهمیده‌ای که وقتی پنجه‌ٔ پاهایت را فرو ببری زیر شن‌ها، خنک می‌شوی. تو بوی معصوم تن بچّه‌ را صبح و شب نفس کشیده‌ای. تو یاد گرفته‌ای چطور از ارکیده مراقبت کنی تا سالی دو بار گل بدهد. تو معنی گاواژ را می‌دانی و جان کندن را تماشا کرده‌ای و گوشهٔ بیمارستان استفراغ کرده‌ای از بوی عفونت. تو با خبر جنگ، خبر اعدام، خبر گرانی، خبر مرگ بیدار شده‌ای و به خواب رفته‌ای. تو دانسته‌ای «که راه دورتر از عمر آرزومند است». تو فرسنگ‌ها، معلّق، روی رشتهٔ باریک زندگی راه رفته‌ای.

بازدید : 14
دوشنبه 21 بهمن 1403 زمان : 17:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کنعان

شب باید همان‌جا تمام می‌شد. با نوای Piano Day که لطیف و آهسته مثل غروب خورشید در دوردستِ دریا بود. محمّد به نرمی‌در جادهٔ تاریک می‌راند و نسیم مرطوب می‌نشست روی گونه‌ام. به آرامش طفلی در گهواره به خواب رفتم. شب که کامل بود باید همان‌جا تمام می‌شد، تا من که عاقبت راضی و آرام بودم خودم را با مالیخولیایم غافلگیر نکنم. امّا آخرین شب بود و دلم برای بساط موسیقی بازار پر می‌کشید. جمعیت به سرعت اضافه می‌شد و حجرهٔ کوچک نجّاری دیگر جای سوزن انداختن نداشت. شک دارم خود خیّام هم خوش‌باشی و دم‌غنیمتی را مثل بوشهری‌ها زیسته باشد. بیش از ساعتی که گذشت، درست همان وقت که عدّه‌ای رفته بودند و یخم بازتر شده بود، چهره‌ها آشناتر می‌نمود و گرم ضرباهنگ موسیقی بودیم، از قلّهٔ شادمانی به پایین پرتاب شدم. «در نهایت، این وضعیتی برای من آشناست: خوشی، از امکاناتی که اشتیاق فراهم کرده فراتر می‌رود. یک معجزه: من با پشت سر گذاشتن همهٔ خشنودی‌ها، نه اشباع شده نه سرمست، از حد اشباع فراتر رفته، به بیزاری، تهوّع یا حتی دل‌آشوبه می‌رسم.» همه‌چیز، مشاهده‌‌ای و فرایند نادیدنی شروع رنج، توی سرم سریع و گذرا اتفاق افتاد. نیشتر زهرآلودی به قلبم نشست و گرداب درد مرا درون خود فشرد. برخاستم، خداحافظی کردم. کمی‌بعد، از جاناتان جدا شدم. (او هم آن ساعت تلخ بود یا من تلخ کرده بودمش یا من تلخ می‌دیدمش؟) نیمه‌شب بود که نشستم روی نیمکت سنگی لب ساحل و گریستم. از آن زاری‌ها که تمام نمی‌شود و تسکینت نمی‌دهد، فقط دست آخر از ادامه دادنش خسته می‌شوی. هول‌انگیز بود که دریا هم آرامم نمی‌کرد. دریا هم دیگر آرام نبود، ورطهٔ سیاهی بود و موج‌های بلند با سرعت و خشم به ساحل می‌کوفتند و کف می‌کردند و عقب می‌نشستند. خلوت بود. تخیّل کردم که اگر خودم را به این آب تاریک بیاندازم، هیچ‌کس باخبر نمی‌شود. یاد کالوم افتادم که برهنه و زخمی‌از دریا برگشت. برهنه و زخمی‌بودم. رخت قبلی را از تن به در آورده بودم و دیگر قالبم نبود، نمی‌خواستمش. رخت هیچ «بودن»ی را نمی‌خواستم. دریا داشت مرا به تهران پس می‌داد... «آن‌گاه که غرق می‌‌شوم، از آن رو است که در هیچ کجا، حتی در مرگ هم، جایی ندارم. [...] من در هیچ‌کجا مجموع نمی‌شوم. در آن سو نه تو ای، نه من، نه مرگ، نه هیچ چیز دیگر که با او بشود حرف زد.» بوشهر دریا بود و من چنگی بر آب زده بودم که مُشتی برگیرم.

* قطار خالی، حیدو هدایتی
* Piano Day 2017، ماهان فرزاد
* سخن عاشق، رولان بارت، ترجمه پیام یزدانجو
* فیلم Aftersun، شارلوت ولز

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 212
  • بازدید کلی : 269
  • کدهای اختصاصی