وقتی رسیدم، باباجون رفته بود. در اتاقش را بسته بودند و خانه به سرعت سیاهپوش شده بود.
- وحشتناک بود. میندازنت توی کیسه و میبرنت.
خوشاقبال بودم که ندیدم.
*
مگر نه اینکه منتظر بودیم؟ پس چرا توان ایستادن، حرف زدن، نفس کشیدن نداشتم؟ از سرما میلرزیدم و آغوش و صورت پری گرم بود، صورتم را چندباره بوسید و اشکهاش با اشکهایم مخلوط شد.
*
این خاصیت سوگ بود که زمان منجمد میشد، هر دقیقهاش پیکار بیحاصلی با رنج. مامانجون آخر شب یک لیوان آب آورد و گذاشت روی میز. شانزده بار سورهٔ مُلک خوانده بود و بیست و چهارتای باقیمانده را سپرد به ما. از مصی که حرفهای بود پرسیدم چطور باید به آب فوت کنی؟ نگاهش را از روی قرآن برداشت و توی هوا فوت کرد. در مواجهه با مرگ، ناگهان حیات چگالی غریبی پیدا کرده بود. آب، جان داشت و کلمهها جان داشتند و نفسها جان داشتند.
*
- تو بلدی از چیزی که اذیتت میکنه، خیلی اذیتت میکنه، حرفی نزنی، حتی با خودت. آدم میتونه زنده باشه و توی کیسه باشه، دستش از زندگی کوتاه باشه. از این نمیترسی؟
*
ده صبح، جنازه هنوز نرسیده بود. «بابا هیچوقت دیر نمیرسید». کفشها کوه شده بود و جمعیت بین دیوارها جا نمیشد. زیارت عاشورا خواندند، دعا کردند، خاطره گفتند، بعد از کوچه بانگ لاالهالّاالله برخاست و باباجون داخل یک تابوت چوبی وارد خانهاش شد. روی شانهها دور خانه گشت، برایش اسفند دود کردند و مؤذّنزاده اذان محبوبش را خواند. من نمیتوانستم کنارش بنشینم و خداحافظی کنم. روی زمین نمیدیدمش. مثل سحرهای ماه مبارک، رفته بود ایستاده بود روی ایوان و اذان میگفت، دست راستش کنار گوش و سرش رو به آسمان، شبیه بلبل عاشق در بهار.
*
صلات ظهر، گوشهٔ باغ طوطی، باباجون را کفنپوش گذاشتند ته یک گودال عمیق. «لا تخف، لا تحزن». رفیقش خم شد، سر فرو برد در قبر و صدا زد «حاج مصطفی، نترسیا!». خاک و گِل به هم چسبیده و سیمان را ریختند روی تنم، سنگها را مرتب چیدند، یک پارچهٔ ترمه پهن کردند و رفتند.
*
«عاشقا کمتر ز پروانه نهای»... نیمهشب، پلکهای دردناکم را بستم و برای چندمین بار به صدای آرام جاناتان گوش دادم که برای تسلّا غزل میخواند. بیزبان شده بودم و تسلّا گرفتن و تسلّا دادن، محتاج کلمه بود.
*
در آن سوی روشنایی، خیال میکنم که یک روز دوباره میبینمت باباجون. نگاهت شفّاف و سرزنده است، مثل قدیم که میبردیام به حیاط و اطلسیهایی را که کاشته بودی نشانم میدادی. پیانو جواد معروفی و آواز مرضیه گوش میکنیم. برایم حرف میزنی از مسجد علی بن الحسین، عاشق شدنت، پارک پلنتن اون بلومن، سفر حج، نذر شلهزرد تاسوعا،... همهکَس را میشناسی و همهچیز را بهخاطر میآوری.